۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

تراوشات ذهن من

و تمام سالهاي گذشته را بر سر كوه بلند نشسته و
لبخند زنان چون مترسك و دست هاي حلبي واره ات فرياد كنان
و توسن شيهه كشان
و چون باد، خاك بر سركنان و زوزه كشان نه از سر دانايي
و نه اخر الزماني
و نه حتي لبخندي كه در انتظارش نشسته باشي
و تمام سالهاي گذشته را به پيوند يك دست در دستانت انديشيده اي
و يقين آورده اي كه صدايت صداي خشم نيست
و باور كرده اي كه به طوفان نمي ماني
و نه از سر رود سيلي به راه انداخته اي
ليك شاهد قتل پروانه اي بوده اي
حتي از شهامت و شهادت گذشته اي
و فروغ چشمانت را كه دير زمانيست در زلف يأس باخته اي را جستجو مي كني و
با خودت مي خواني:
تسامح خشم و خشونت و تصنيف اغتشاش مهر و عطوفت
و نگاه يأس به ديدگان مأيوس ميليونها انسان
و خسته گان خالي از شفقت
و تكان دهنده ترين لحظات عاطفي بشر
مثابه تلخينگي نخستين استنشاق هوا
و زهرآگيني نخستين بوسه
تكرار دو صدباره هزارتوي اين راز سر به مهر بشريت
به چند حرف خلاصه خواهد شد
زندگي تا لحظه اي كه عشق به آزادي هست و رهايي.

۳ نظر:

  1. سلام
    .....
    .......
    .........
    هوا ابری است
    اما یک امیدی؛
    این هوا انگار بارانی است.....

    پاسخحذف
  2. به پدرام عزیز/سلام
    از پیامت سپاس/اما من نمی خواستم بگویم از خارجی ها ضربه می خوریم/می خواستم بگویم کسانی ما را از خارجی ها می ترسانند و خر خود را می رانند و خارجی ها از این رهگذر بهره ی خود را می برند/ حال این حضرات جیره خور هستند یا نه مبحث دیگری است/جیزی که روشن است ما از خودی ضربه می خوریم همه ی حرف من این بود/نمی دانم من بد نوشتم یا شما بد خواندید/توصیه می کنم یک بار دیگر به دقت بخوانید والبته این بار کارشناسی کنید ونظرتان هم برایم خیلی مهم است/متشکرم با احترام

    پاسخحذف
  3. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف