۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۲, دوشنبه

باز نمی دانم باز چه

جایی برای دوستی های کودکانه نیست


باز باران فاضلاب زد بالا

باز شبم تاریک، باز روزم بی نور

باز دلم تنها، باز من چت کردم

باز صفحه ام فیلتر، باز پشت رایانه

جایی برای قصه های خوش بچگی ها نیست

باز شبها قصه ای تکراری، پشت یک جعبه ی جادویی

باز هم فوتبال، بارسلونا و رئال

باز هم حربه ی چند رنگ خوش ترکیب

ده نفر ان سو، ده نفر این سو ، یک نفر فریاد، هر چه باداباد؟

جایی نیست که گذشته ها را بتوان یاد نمود

باز روبهی بی دست و پای، نان مفتی خورد

شکمش فربه تر، من بخیل نیستم شکمش فربه تر

مال من را نخورد شکمش فربه تر

« حرف امروزی هاست »

من دلم می خواهد آهنگ را کنار بگذارم و قصه ام را بگویم و خوش بختی را درک کنم، همه جا نوبت دو تا نان سنگک را دانه ای خدا تومن را هم اگر می شود به نوبت بخرم.

باز می خواهم توی بازار راه بروم

توی جیبم پر پول، هر چه می خواهم بخرم

زندگی مثل یک تی شرت سفید

بندک کفش جدید

جین زخمی و کثیف

یک پژو دویست و شیش

آخ یاد محسن نامجو به خیر دل توی صحرا می پره

نه بنگ و حشیش نیست

نمی خواهم که باشد دل توی صحرا بپره.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر