دوستان ببخشيد كه سر نمي زنم اين يك پست براي اعلان عمومي است يعني يك جورهايي گفتن كه ببخشين سر نمي زنم و نظر نمي دمو چيزي نمي گويم
مطلب قبلي هم نوشتم كه آدم كه خودش دلش نمي خواهد اينطوري باشد
به هر حال نمي دانم دنيا دست كيست و حال و احوال چطوري است، البته نمي گويم كه ديگر نمي نويسم ولي نمي دانم چه كار خواهم كرد حالا ديديد آمدم چيزي نوشتم ولي اصلا حال و حوصله اي ندارم كه بنويسم فعلا ثا اطلاع ثانوي اينجا تق و لق است نمي دانم خداوكيلي چكار مي خواهم بكنم شايد رفتم و كارآموزي اين ترمم را انجام دادم،شايد دنبال كار تحقيقي اين ترمم را گرفتم و به پايان رساندمش شايد درس خواندم چندتايي هم كتاب دستم مانده است كه هنوز نخوانده ام شايد آنها را خواندم البته حال و حوصله ي كتاب خواندن را هيچ ندارم شايد كار تحقيقي را دادم كافي نتي چيزي جايي،كارآموزي را هم آشنا دارم شايد يه امضا بگيرم و تحويل بدهمش ، درسها هم كه خدا بزرگ است و ميان ترم را هم واسه همين چيزها ساخته اند ديگر ، خلاصه نمي دانم همين قدر مي دانم كه حوصله ندارم نمي دانم چه كار مي خواهم بكنم. فقط مي خواهم هر مسئوليتي كه هست زودتر به پايان برسد
مهتا اولین کس از مردمان گیلان بود که با اعراب جنگید و مردآویج اولین کس از مردمان گیلان که اعراب را از ایران بیرون کرد
۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه
۱۳۸۹ مهر ۲۷, سهشنبه
آدم كه خودش دلش نمي خواهد بنويسد
آدم كه خودش دلش نمي خواهد بنويسد، بعضي چيزها هست كه آدم را قيلي ويلي مي دهد و آدم كه به خودش مي آيد مي بيند همه همه يك صفحه و نيم از دفترت باقي مانده است و فقط هم يك مداد از ته كيف برادرت پيدا كرده اي و داري مي نويسي و بايد توي همين يك و نيم صفحه ي باقي مانده بنويسي. حالا اگر خداي نكرده و خودناخواسته ( اين هم از آن كلمات من درآوردي هست انگاري حالا شايد قبلا ً استفاده شده الله اعلم) يك مقدار بيشتر از يك صفحه و نيم شد بايد اين ور و آن ور دفترت را بگردي و چهار پنج خطي جاي خالي پيدا كني كه افاضات فخيمه ي كريمه ي خود را يك جوري توش بچپاني حالا كاري نداريم كه فخيمه ي كريمه مال يكي ديگر است و ما حق كپي رايت را بي خيال شده ايم و استفاده كرده ايم از براي خودمان.
خلاصه ي مطلب اين كه آدم كه خودش دلش نمي خواهد بنويسد، بعضي اوقات از هيچي نگفتن است كه دست به مداد پيدا شده توي كيف برادرت مي بري و مي نويسي تا بگويي كه چرا نمي نويسي،عرض شود كه مسئله اينجاست كه حال و حوصله ي درست حسابي كه يافت مي نشود و نه مي خواهي بنويسي و نه مي خواهي بخواني و اگر هم هر از چند گاهي مي روي و چهار تا جا سر مي زني و نظر مي دهي نه از اين كه حوصله ي فكر كردن به حرف هاي يكي ديگه را داري چرا كه خودت كه لااقل مي داني حوصله ي حرف هاي خودت را هم نداري چه برسد به يكي ديگر، حالا از كجا معلوم آن يكي ديگر مثل تو فكر كند كه لازم به استنتاج و بعد اعصاب خورد شدن نباشد. داستان رفتن و نظر دادنت اين است كه ادب حكم مي كند، حالا ادب هم نه خودت يك جورهايي در رودربايستي گير مي كني و مي گويي برو يه چيز بنويس آخه عيبه سال به سال ماه به ماه يعني يك بار كانكت نمي شوي چيز بنويسي حالا از آن بدتر براي اين كه بگويي دير به دير كانكت مي شوي و گناه را به گردن بي حوصلگي و اعصاب نداشتنت نندازي و بگويي كه سرت شلوغ است، دوبار يا سه بار يك بار نظرات داده شده را تأييد مي كني تا همه فكر كنند كه بنده خدا نيامده كه نظرات هنوز تأييد نشده اند، راستيتش اين است كه آمده و ديده منتها خجالتش مي گيرد كه حوصله سر زدن ندارد، تأييد كند و نرود سر نزند،خب خداوكيلي هم مايه ي خجالت است ديگر
حالا هر از گاهي يك داستاني در مي آورري و مي نويسي كه بله منم هستم ولي همين قدر مي داني كه فقط يك چيز را مي داني و آن هم اين است كه دوست داري همه چيز را زود و في الفور انجام دهي و تمامشان كني و بفرستي بروند پي كارشان، يعني اگر دانشگاه مي روي زود دانشگاه تمام شود و مدركت را بگيري بعدش خدمت سربازي هم همينطور،اگر در كلاس هستي كلاس تمام شود و اگر در جاده هستي زود به مقصدت برسي،اگر فيلم مي بيني زود تمام شود و زود روز شب شود و زود شب روز شود و خلاصه ي كلام اگر شد زود مطلبي بنويسي كه بله منم مطلبي نوشتم گذاشتم توي وبلاگ و واي كه يك مسئوليت اضافه هم به دوشت بيايد آن وقت قاطي مي كني چرا كه هم يك مسئوليتي هست و هم بايد جواب يكي ديگر را بدهي؛ خودت با خودت كم سؤال و جواب داري يكي ديگر هم بخواطر رودربايستي و آشنايي و فاميليت و جون من و جون تو اضافه مي شود حالا آنجا شانس بياوري كه طرف زبان نفهم نباشد و راحت حالي اش شود حرفهايت و بعد دبه نكند و بدتر از آن صفحه نگذارد پشت سرت.
خلاصه كنم آقاجان، خانوم جان اگر بخواهم همين طور بگويم كه قصه ي حسين كرد شبستري را بايد بگويم و حساب كاغذ هاي من حساب صد من كاغذ است و بنده هم كه همان يك صفحه و نيم صفحه ي موجود در دفتر را پر كرده ام و حوصله ي دنبال چند خط جاي خالي اين صفحه و آن صفحه ي دفتر را هم ندارم و مي خواهم زودتر اين نوشته را هم تمام كنم زيادت عرضي نيست گرچه در دل خيلي هست.
خلاصه ي مطلب اين كه آدم كه خودش دلش نمي خواهد بنويسد، بعضي اوقات از هيچي نگفتن است كه دست به مداد پيدا شده توي كيف برادرت مي بري و مي نويسي تا بگويي كه چرا نمي نويسي،عرض شود كه مسئله اينجاست كه حال و حوصله ي درست حسابي كه يافت مي نشود و نه مي خواهي بنويسي و نه مي خواهي بخواني و اگر هم هر از چند گاهي مي روي و چهار تا جا سر مي زني و نظر مي دهي نه از اين كه حوصله ي فكر كردن به حرف هاي يكي ديگه را داري چرا كه خودت كه لااقل مي داني حوصله ي حرف هاي خودت را هم نداري چه برسد به يكي ديگر، حالا از كجا معلوم آن يكي ديگر مثل تو فكر كند كه لازم به استنتاج و بعد اعصاب خورد شدن نباشد. داستان رفتن و نظر دادنت اين است كه ادب حكم مي كند، حالا ادب هم نه خودت يك جورهايي در رودربايستي گير مي كني و مي گويي برو يه چيز بنويس آخه عيبه سال به سال ماه به ماه يعني يك بار كانكت نمي شوي چيز بنويسي حالا از آن بدتر براي اين كه بگويي دير به دير كانكت مي شوي و گناه را به گردن بي حوصلگي و اعصاب نداشتنت نندازي و بگويي كه سرت شلوغ است، دوبار يا سه بار يك بار نظرات داده شده را تأييد مي كني تا همه فكر كنند كه بنده خدا نيامده كه نظرات هنوز تأييد نشده اند، راستيتش اين است كه آمده و ديده منتها خجالتش مي گيرد كه حوصله سر زدن ندارد، تأييد كند و نرود سر نزند،خب خداوكيلي هم مايه ي خجالت است ديگر
حالا هر از گاهي يك داستاني در مي آورري و مي نويسي كه بله منم هستم ولي همين قدر مي داني كه فقط يك چيز را مي داني و آن هم اين است كه دوست داري همه چيز را زود و في الفور انجام دهي و تمامشان كني و بفرستي بروند پي كارشان، يعني اگر دانشگاه مي روي زود دانشگاه تمام شود و مدركت را بگيري بعدش خدمت سربازي هم همينطور،اگر در كلاس هستي كلاس تمام شود و اگر در جاده هستي زود به مقصدت برسي،اگر فيلم مي بيني زود تمام شود و زود روز شب شود و زود شب روز شود و خلاصه ي كلام اگر شد زود مطلبي بنويسي كه بله منم مطلبي نوشتم گذاشتم توي وبلاگ و واي كه يك مسئوليت اضافه هم به دوشت بيايد آن وقت قاطي مي كني چرا كه هم يك مسئوليتي هست و هم بايد جواب يكي ديگر را بدهي؛ خودت با خودت كم سؤال و جواب داري يكي ديگر هم بخواطر رودربايستي و آشنايي و فاميليت و جون من و جون تو اضافه مي شود حالا آنجا شانس بياوري كه طرف زبان نفهم نباشد و راحت حالي اش شود حرفهايت و بعد دبه نكند و بدتر از آن صفحه نگذارد پشت سرت.
خلاصه كنم آقاجان، خانوم جان اگر بخواهم همين طور بگويم كه قصه ي حسين كرد شبستري را بايد بگويم و حساب كاغذ هاي من حساب صد من كاغذ است و بنده هم كه همان يك صفحه و نيم صفحه ي موجود در دفتر را پر كرده ام و حوصله ي دنبال چند خط جاي خالي اين صفحه و آن صفحه ي دفتر را هم ندارم و مي خواهم زودتر اين نوشته را هم تمام كنم زيادت عرضي نيست گرچه در دل خيلي هست.
۱۳۸۹ مهر ۲۰, سهشنبه
رشت جهاني در يك شهر
اين جستار زياد جدي نيست و زياد هم جدي نگيريد فقط نام چند نقطه از شهر رشت است كه به صورت شوخي شهر رشت را با عنوان جهاني در يك شهر عنوان مي كند.
سه راه كانادا
پل عراق
خيابان فلسطين
آلمان محله اي در شهر رشت چسبيده به محله ي پستك و شهرك گلسار
بيمارستان آمريكا( بيمارستان 17 شهريور امروزي كه اهالي آنها را بيمارستان آمريكا مي شناسند)
كوچه ژاپن( محدوده ي كوچكي از خيابان مستشاري واقع در ساغريسازان رشت جايي كه امروزه مدرسه شهيد عالمي قرار دارد. وقتي كارخانه توشيبا در رشت راه افتاد چند متخصص ژاپني را به رشت آوردند و آنها را در اين منطقه اسكان دادند كه اين تكه كه شامل دو بن بست مقابل هم مي شد كه امروزه يكي از بن بست ها و ساختمان هاي اطراف تبديل به مدرسه شهيد عالمي شده را مردم و بيشتر قديمي ها كوچه ژاپني ها مي شناسند.)
در باب ژاپني هاي مذكور زن و مردي از اين ژاپني ها هردو متخصص بودند و در كارخانه توشيبا مشغول و براي نگاه داري از كودك چند ساله شان و رسيدگي به كارهاي خانه يك نفر را استخدام كرده بودند. زن مذكور كودكي هم سن و سال كودك ژاپني داشت و اين دو با هم دوست شده بودند و به كودك ژاپني گيلكي لهجه رشتي ياد داده بودند و قديمي هاي ساغريسازان آن كودك را در ياد دارند كه با لهجه ي ژاپني رشتي صحبت مي كرد.
پدر نگارنده در اين باب نقل مي كند كه به ياد دارم يك بار زن مستخدم به بازارچه ي محل آمده بود و براي فرزند خود اسكمو(آلاسكا) خريده بود و مثل اينكه مي خواست براي كودك ژاپني چيز ديگري كه بسته بندي و بهداشتي باشد(احتمالا بنا به توصيه ي پدر و مادر كودك) بخرد كه هنوز نخريده بود. كودك ژاپني زير گريه مي زند و همانطور كه مي رفت مي گفتد:« اونه ره واليس واليس بيهه، مره نيهه»
سه راه كانادا
پل عراق
خيابان فلسطين
آلمان محله اي در شهر رشت چسبيده به محله ي پستك و شهرك گلسار
بيمارستان آمريكا( بيمارستان 17 شهريور امروزي كه اهالي آنها را بيمارستان آمريكا مي شناسند)
كوچه ژاپن( محدوده ي كوچكي از خيابان مستشاري واقع در ساغريسازان رشت جايي كه امروزه مدرسه شهيد عالمي قرار دارد. وقتي كارخانه توشيبا در رشت راه افتاد چند متخصص ژاپني را به رشت آوردند و آنها را در اين منطقه اسكان دادند كه اين تكه كه شامل دو بن بست مقابل هم مي شد كه امروزه يكي از بن بست ها و ساختمان هاي اطراف تبديل به مدرسه شهيد عالمي شده را مردم و بيشتر قديمي ها كوچه ژاپني ها مي شناسند.)
در باب ژاپني هاي مذكور زن و مردي از اين ژاپني ها هردو متخصص بودند و در كارخانه توشيبا مشغول و براي نگاه داري از كودك چند ساله شان و رسيدگي به كارهاي خانه يك نفر را استخدام كرده بودند. زن مذكور كودكي هم سن و سال كودك ژاپني داشت و اين دو با هم دوست شده بودند و به كودك ژاپني گيلكي لهجه رشتي ياد داده بودند و قديمي هاي ساغريسازان آن كودك را در ياد دارند كه با لهجه ي ژاپني رشتي صحبت مي كرد.
پدر نگارنده در اين باب نقل مي كند كه به ياد دارم يك بار زن مستخدم به بازارچه ي محل آمده بود و براي فرزند خود اسكمو(آلاسكا) خريده بود و مثل اينكه مي خواست براي كودك ژاپني چيز ديگري كه بسته بندي و بهداشتي باشد(احتمالا بنا به توصيه ي پدر و مادر كودك) بخرد كه هنوز نخريده بود. كودك ژاپني زير گريه مي زند و همانطور كه مي رفت مي گفتد:« اونه ره واليس واليس بيهه، مره نيهه»
اشتراک در:
پستها (Atom)